آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

آرینا جونمی

جات تو خونه خالیه

الان که دارم برات مینویسم ساعت ١٩:٥است و تو خونه مامانی جون هستی.  امروز صبح با هم رفتیم خونه مامانی جون،کلی با داییها وخاله بازی کردی    و آتیش سوزوندی نفسم (خاله میذارتت رو صندلی و......)  امشب،شب هفت پدر بزرگ آقا فرشاد هستش ومن شما رو گذاشتم پیش     مامانی و اومدم خونه حاضر بشم تا بابا بیاد دنبالم بریم مراسم ختم.  الان که رسیدم خونه دیدم چقدر جات تو خونه خالیه نفسم زنگ زدم خونه    مامانی ودایی گفت هنوز خوابی داشتم میومدم خوابوندمت،آخه اگه   ببرمت فقط میخوای راه بری و بازی کنی به خاطر همین &nb...
28 تير 1391

یادم رفته بنویسم

  خرگوشک بازیگوش من تقریبا" ١ماهی میشه داری اعضای بدن رو یاد میگیری   و سریعم یاد میگیری باهوشکم،گوش و چشم و مو و دست و دندون و جدیدا"   زبون رو هم یاد گرفتی.ولی فقط میتونی بگی چش و مو البته مو با تلفظی بین  مو و ما میگی.زبونتم که با انگشتهای کوچولوت میگیری و طفلکیو ولشم   نمیکنی.الهی مامان فدات بشه شیرینکم.... بووووووووووووووووس   ...
27 تير 1391

یه کار تازه

  نفسم تو که دیگه داری مامانتو میکشی،امروز از صبح متوجه شدم به سمت وسایلت که ازت میپرسم کجاست اشاره میکنی و میگی اینا....       مثلا" میگم آرینا توپت کو،برمیگردی بهش نگاه میکنی و میگی اینا   میگم آرینا شیشه آبت کو و دنبالش میگردی و میگی اینا.....   واییییییییییییییییییی که داری منو میکشی الهی فدات بشم خام خام ...
27 تير 1391

دخترمون راه افتاد دلمون به تاب تاب افتاد

      دختر قشنگم دقیقا ١٩ تیرماه شب ساعت ١١:١٥ شروع کردی به راه رفتن.    یکشنبه ١٨ام مامانی اومد کمکم وشب هم پیشمون موند،دوشنبه ١٩ام با  مامانی رفتیم خونشون و شما هم که دیگه شیطونی شدی با داییها و خاله  بازی و.....خلاصه شبم بابا اومد و همگی تو هال خونه مامانی نشسته بودیم  که شما هم کم کم و کوچولو تاتی کردن و شروع کرده بودی ولی ساعت     ١٠:٣٠ _١١ شب خیلی مستقل وقشنگ از بغل دایی عبدالرضا میرفتی بغل    بابا  خلاصه که همه دورت نشستیم  یه دایره بزرگ که  خودت وسط این دایره بودی و راه میرفتی داییها ...
26 تير 1391

این مدت که گذشت

عشققققققم این چند وقت خیلی سرم شلوغ بود وقت نداشتم بیام وبت.  به هر حال الان اومدم برات خاطرات این چند وقتو بنویسم     خوب تا کجا گفته بودم:آره دیگه 12 تیر تولدت بود منم خانواده خودم ودوستای بابا رو دعوت کردم جشن تولد دخملمو برگزار کردیم،13 تیر عمه معصومه از مکه اومد.... منم یکی دو روز خونه رو مرتب میکردم....جمعه 16 تیر بله برون عمه سمیه بود  که امیدوارم خوشبخت خوشبخت بشه( یه چیزی بگم به کسی نگیا مامان عمه سمیه  رو خیییییلی دوست داره بقیه رو هم دوست دارما ولی سمیه رو بیشتر،خییلی خانومه)               خوب 17 تیر هم ...
26 تير 1391

اینم از کیک

دخترم به جرات میتونم بگم هیچ کلمه یا جمله ای نیست که حس مادرانه رو بشه باهاش بیان کرد،آرزوی قلبی مادرت سلامت،شاد وموفق زیستن توست. بهترینهای روزگار را برایت خواستارم،از خدا میخواهم حافظ جگر گوشه من   باشد.   ...
16 تير 1391

روزهای گذشته

دخترم این روزها خیلی دوست داشتم بیام و برات بنویسم ولی اینقدر سرم شلوغ بود که نشد. تمام کارها با هم شده بود منم که قاطی کرده بودم ١١ تیر عروسی دختر خاله مامان بود.  ١٢تیر هم که تولد جیگر من بود  ١٣ تیر هم که عمه معصومه با خانواده از مکه قرار بود بیان،  خلاصه که همش بدو بدو بود  البته به قول معروف تا باشه از این چیزها.         ١١تیر مامان خوبم از صبح اومد کمکم  ومنم به کارهام رسیدم کمی از کارهای لباست مونده بود که  تمومش کردم و بعد خونه رو جمع وجور کردم  وساعت ٢ بعداز ظهر رفتم آرایشگاه   ساعت ٥ هم بابا اومد دنبالم و اومدیم خونه...
14 تير 1391